اللهم عجل لولیک الفرج
سه شنبه 03/11/09
#سلام_امام_زمانم♥️
کلبه کوچکی در قلبم،
سالیانیست منتظر و
چشم به راه میهمانیست
میهمانی ک با آمدنش،
آرامشی عجیب را
از سفر به سوغات می آورد.
کجایی ای میهمان کلبه قلبهای ما؟
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
عالمانه
سه شنبه 03/11/09
#اخلاق
آدمها سه دسته اند:
- عینک!😳
- ملحفه!:😐
- فرش!:😁
وقتی یک لکه ی چایی بنشیند روی عینکت، “بلافاصله” زود آن را با “دستمال کاغذی” پاک می کنی!
وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، می گذاری “سر ماه” که لباس ها و ملحفه ها جمع شد، همه را با هم با “چنگ” (زمان قدیم!) می شویی!
وقتی همان لکه بنشیند روی فرش، می گذاری “سر سال” ، با “دسته بیل” به جانش می افتی!!!
خدا ( و به تعمیم آن: ولی خدا) هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلالی که جایشان روی چشم است، تا خطا کردند، بلافاصله حالشان را می گیرد (و البته در دنیا و خفیف) … دیگران را به موقعش تنبیه می کند آن هم با چنگ!
و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هایشان جمع شود (قرآن کریم: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند) و سر سال (یا قیامت، یا هم دنیا و هم قیامت) حسابی با دسته بیل(!) از شرمندگیشان در می آید!!!😂😊
#حاج_آقا_قرائتی
خدا
سه شنبه 03/11/09
«سُبْحَانَ اللَّهِ وَبِحَمْدِهِ، سُبْحَانَ اللَّهِ الْعَظِیمِ» به معنی پاک و منزه دانستن خداوند است. فواید آن شامل آمرزش گناهان، آرامش دل، و نزدیکتر شدن به خداوند میباشد.
این ذکر را 100 بار در روز بگویید. بهترین زمانها: بعد از نماز صبح و مغرب.
~~~
🌿🌷🌿🌷🌿🌷
حکایت
سه شنبه 03/11/09
✨حکایت ستار العیوب✨
🍀ستارالعیوب!🍀
عباسقلی خان فرد ثروتمند 💰و در عین حال خیّری📿 بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!🥂
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!🏠
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ 📔گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟📒
بحارالانوار. عجب…!
این یکی چطور؟📕 گلستان سعدی. چه خوب…!
این یکی چیست؟📗 مکاسب و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده👀 به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی🥂 پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… 🤲
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
📒بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز🙏 من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود💔 و خدای شکسته دلان❤️🩹 و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است…
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت📿 مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد👨🏫 و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»…
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
📚«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳٢
عالمانه
سه شنبه 03/11/09
♨️صبح و شبت را با توجه به امام زمان ارواحنافداه سپری کن…
🔹خدا رحمت کند، استاد ما مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی رحمت الله علیه را ،اول صبح وقتی از خواب بر میخواست قبل از هر کاری روی پا میایستاد و میگفت: «السلام علیک یا صاحبالزمان».
🔹بعد خدمت حضرت عرض میکرد:
«آقا جان! من صبحم را به یاد شما شروع میکنم، شما فرمانده منی، من غلام شما هستم. من خودم و زندگی و همه چیزم را به شما میسپارم، جانم به فدای شما…»
🔹وقتی هم میخواست بخوابد، دستش را مثل گداها باز میگذاشت و میخوابید و میگفت «من گدای شما هستم یا صاحبالزمان، ای پادشاه عالم. اگر گذرت از این مسیر افتاد به ما هم چیزی عنایت کن»
🔹خدا رحمتش کند، او شب و روز به یاد حضرت بود. گدای حضرت بود. عاشق و فدایی حضرت بود.
📚کتاب شریف «کلیدهای خوشبختی»، ص ۴٧