داستان
شخصی تعریف میکرد: چند وقت پیش از تهران سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود.
اول جاده قم پیرزن به راننده گفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن.
راننده هم گفت باشه.
رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت نه.
نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت: یه ساعت دیگه میرسیم.
نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد
و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه.
تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد.
گفت: نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولیبازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن.
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد.
از بس پیرزن زبون به دهن نمیگرفت وُ دایم نِفرین میکرد مسافران هم هیچی نگفتن. خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت: ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو.
پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک.
دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بیزحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 😐😂
همسرداری
♥️🍃
#سیــاستهای_زنانه
تشـكر با قــشنگترين كلــمات ؛
وقتي همسرتون كارهای مردانه ش رو انجام ميده ، پيش خودتون نگيد به وظيفه ش عمل كرده و نيازی به تشكر نيست. فكر نكنيد مردتون بهخاطر دستهای قوی و تواناييهای مردانه ش نيازی به شنيدن تشكر نداره.
در ازای هر قدمی كه برای شما و زندگی مشتركتون برميداره ، از او تشكر كنيد. به او بفهمانيد متوجه هستيد كه برای شما چه كارهايی انجام ميده.
جملات سادهای مانند:
ممنون كه منو صبحها تا ايستگاه ميرسونی
متشكرم كه با تمام خستگیت خريدهای خونه رو انجام ميدی. (اگه هنوز راحت نیستید با پیام اینارو بهش انتقال بدید)😉
✅ جملات سادهای كه نشاندهندهٔ قدردانی شماست، برای او بسيار انرژی بخش خواهد بود
تلنگر
ـ🌱🌱🌱
عمه خانم من همیشه ی خدا کارش مراقبت بود. آن هم نه از آدم ها از وسایل !
هر چه میخرید از فروشنده میپرسید :
آقا این ها کاور ندارند ؟ اگر داشت که فبها اگر نداشت یک چیز در حد فرهنگ و تمدن روانداز دست و پا میکرد و میانداخت روی وسیله ی مذکور.
از آن قدیم ها یک تلویزیون داشت که کنترل اش با یک زره محافظت میشد. ساختار کنترل به گونه ای بود که برای بازی بچه ها با یک سلاح جنگی اعلا برابری میکرد.
اگر کسی دور از چشمِ عمه خانم دستش به کنترل میرسید بی برو برگرد برنده محسوب میشد. عمه خانم یک اخلاقی داشت که روی مبل ها هم رو انداز میکشید میگفت گرد و خاک رویشان مینشیند یا بچه ها کثیفشان میکنند.
برای فرش ها تدابیر خاصی نداشت، فقط مدام چشمش دنبال ماها بود که مبادا چیزی بریزد. همه چیز در خانه ی عمه خانم به بهترین نحو نگهداری میشد.
در حدی که انگار اصلا استفاده نشده بود
اما به هیچکس در خانه ی عمه خانم خوش نمیگذشت . دِنج نبود هیچکس رغبت نمیکرد چند دقیقه بیشتر بماند.
آنقدر که درگیرِ کیفیت داشته هایش بود درگیرِ خوشحالی های نداشته اش نبود.
همه چیز برق میزد اما تا دلت بخواهد روی روابطش گرد و خاک نشسته بود.
حال و هوای رابطه اش مثلِ وسایلاش تازه نبود. خوش و بش کردن هایش مثل یک رادیوی قدیمی که گوشه ی انباری افتاده باشد پِت پِت میکرد. هیچ کس در خانه اش یک دلِ سیر نخندیده بود.
بشقابی نشکسته بود اما دل های زیادی ترک برداشته بود. از آن رو اندازها برای هر وسیله ای دوخته بود اِلّا برای دوست داشتنش که اگر دوخته بود بی شک هم خانه زندگی اش تازه میماند هم دوست داشتنتش …
وسواسی نباش. حرص نخور. باید ساده گرفت وگرنه سخت میگذرد.بدجور هم سخت میگذرد
‹🤍🌼›
قیمت زندگی چنده؟
“قیمت زندگی چنده؟”
فرزندی از پدرش پرسید:
قیمت زندگی چقدر است؟!
پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت:
این را ببر بازار، ببین مردم چقدر میخرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمتگذاری میکنند.!
او سنگ را به بازار برد…
نفر اول سنگ را دید و پرسید: قیمت این سنگ چند؟
کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!
آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت.
پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقهفروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد.
عتیقهفروش گفت: دویست هزار تومان!
اینبار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.
پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو…
وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهرشناس گفت: دو میلیون تومان!
آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
پدر گفت: فرزندم!
حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟!
* مهم این است که گوهر وجودت را به کی بفروشی!!
قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد…*
“پس مراقب باش”
ضرب المثل
(بزك نمير بهار میآد ، خربزه و خيار میآد) :
حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی میكرد . حسنی يك بزغاله داشت و اونو خيلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا میبرد تا علف تازه بخورد .
هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسنی مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی كاه و يونجهای كه در انبار داشتند به بزغاله می داد .
وقتی حال حسنی خوب شده بود ، ديگر علف تازهای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .
همه جا پر از برف شد و كاه و يونجههای انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع میكرد . حسنی كه دلش به حال بزغاله گرسنه میسوخت اونو دلداری میداد و میگفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف میشود و تو كلی غذا میخوری . ”
مادر بزرگ كه حرفهای حسنی را شنيد خندهاش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختی كه میگويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمیشود .
به خانه همسايه برو و مقداری كاه از آنها قرض بگير تا وقتی كه بهار آمد قرضت را بدهی .
حسنی از همسايهها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتی سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازی شد .