داستان
💢دزد
💠از ظاهرش معلوم نبود دزد شبِ خانههای مدینه است، نیمه شب شالی به سر میبست و از دیوار خانههای خشت و گلی بالا میرفت و دارو ندارشان را به غارت میبرد.
🔸شبی برای دزدی از دیوارخانهای بالا رفت، صاحب خانه زنی زیبا، تنها نشسته بود، با خود گفت: وای بر تو، تا کی میخواهی خیانت و دزدی کنی؟ جواب این همه گناه و ظلم را چه میخواهی بدهی؟
🔹فکرها پشت هم قطار شده بودند، عاقبت از دیوار پایین آمد و به خانه رفت.
🔸صبح لباس مرتبی به تن کرد و شانهای به ریش بلندش کشید و به مسجد رفت.
🔹پیامبر بالای مسجد نشسته بود، روبروی حضرت نشست.
🔸ناگهان زن صاحب خانه که دیشب قصد دزدی از خانهاش را داشت وارد مسجد شد و رو به پیامبر گفت: همسرم فوت کرده و ثروتى زياد دارم و قصد ازدواج نداشتم، اما ديشب دزدى از دیوار خانه ام بالا آمد، گر چه چيزى نبرده، ولى مرا وحشت زده كرده، از اين پس مىترسم تنها زندگى کنم، اگر صلاح مىدانيد براى من همسرى انتخاب كنيد.
🔹حضرت اشاره به آن مرد(دزد) كرد و به زن فرمودند: اگر این مرد را میپسندی تو را به عقد او در بیاورم.
🔸زن نگاهی به چهره مرد کرد و او را پسندید و پیامبر عقد آنها را خواند.
🔹دزد در كمال نشاط و شادى داستان خود را براى آن زن تعريف كرد و گفت: تو پاداش توبه من از گناهی.
📚كتاب اسرار معراج .
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فاطمه اسفندياري در 1403/11/01 ساعت 09:35:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |