شهیدانه
07 فروردین 1404
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔 مهربان از خردسالی
یه روز با همسرم رفته بودیم خرید. محمد رضا کوچیک بود و سپردمش به همسایه. وقتی برگشتم دیدم سرش خونی شده و داره گریه میکنه. ظاهراً با دوچرخه خورده بود زمین. تا من رو دید، گریهاش رو قطع کرد. میخواست ناراحت نشم. گفتم: محمدرضا! چی شده مادر؟!!! با همون شیرین زبونیِ بچگی گفت: هیچی نشده مامان. ناراحت نشیا! درد ندارم… از همون کودکی مراقب بود کاری نکنه که من غصه بخورم. سرش رو شستم و زخمش رو بستم. اما به جای آه و ناله مدام تکرار میکرد: مامان! درد ندارم… گریه نکنیا… غصه نخوریا… من خوبم … هیچیم نیست… نگرانم نشیا…
👤خاطرهای از زندگی کودکی شهید محمدرضا مرادی